ساعت سه نیمه شب
بعد از مدتها یک فیلم دیدم، ازونا که فقط خودم دوست دارم، تینیجری-هپی اند...(برای بعدا مینویسم، ادج او سونتین)
یکشنبه ها میرم زنگ هنر کلاس سوم، دوست دارم...خودم رو در قاب چشم بچهها دوست دارم.
ته دلم میگه داری خودت رو حک میکنی برای روزهایی که نباشی.. .
ولی این فکرها رو پس میزنم و میگم من میخوام باشم، من هستم. . .
تو یک ماه گذشته خیلی اتفاقات عجیبی افتاد، فهمیدم که بارداریم دوقولو است...و فهمیدیم که هر دو دختر هستند.
خب راستش هنوز تو شوک هستیم
ته دلم میخواد دکتر اشتباه کرده باشه و یه قل پسر باشه ، چون دلم به تنهایی محمد میسوزه
ولی دکتر اشتباه نمیکنه
خوشحالم که سالم هستند و جوش اضافه نداریم
عنوز لیم انتخاب نکردیم یعنی به توافق نرسیدیم...
باید کارهای کتابم رو هم جدی شروع کنم
دوست ندارم اینقدر همه چی رو هوا
از اینکه خانواده ام محل نمیدن بهم هم خوشم نمیاد، همش حس منفور بودن و وصلهی ناحور دارند بهم انگار
دلم میخواست مثل قدیم برم جایی که نگاهشون رو نبینم
که فقط به دونستن اینکه حالم خوبه و حالشون خوبه راضی باشن
من دلم زندگی در روستایی رو میخواد که دوره
ولی سامان میگه باید بمونیم
همینجا، جلوی چشمشون، من حااالم بده از نگاهشون به خودم، هیچوقت دوست داشتنی نبودم براشون، فقط لاله دوستم داشته، اونم شاید دیگه نداشته باشه، از نگاهشون خستهام، از اینکه همش تظاهر کنم مهم نیست برام چی در موردم فکر میکنند خستهام، از اینکه هیچوقت تایید نشدم خستهام...
لجم گرفت تا دیروز فلانی رو میگفتن وااای واای حالا چون پاشده رفته فلان کشور عقد کنه دختر قابلی شده...من همیشه در وشمشون بی عرضه بودم حتی وقتی ازدواج کردم، حتی وقتی این همه کاری انجام دادم، حالا هم که تعداد بچههام انگ بزرگشون برای بی عرضه بودنه من...من میمونم چون سامان میگه، چون باید خدمت کنم، ولی دلم پره ازشون، دلم میشکنه بارها و بارها، از نگاهش پر از شماتتشون، از رفتارشون با بچههام، از احترامی که وقتی سامان هست میذارن و وقتی نیست پشیزی ارزش نمیذارن برام...
همیشه فکر میکردم بابا این نگاه رو داره بهم، وقتی پر کشید تازه فهمیدم تنها کسی که این بار منفی رو کم میکرده اون بوده.
باید بخوابم
خیلی دیره خصوصا برای یک مادر ...
144...برچسب : نویسنده : me-and-around-me بازدید : 76